داستانک....
السلام علیک یا صاحب الزمان….
تنهایی عصر جمعه را کنار مادر به سر می بری و برای او از دلگفته هایی ناگفته درددل مینمایی می گویی از اشک…?
داستانک…
شیخ حر عاملی می گوید در دوران کودکی ده ساله بودم که بیماری شدیدی پیدا کردم و خویشان جمع شدند و گریه کردند و برای عزا اماده شدند و یقین کردند من در آن شب از دنیا میروم .
بین خواب و بیداری پیامبر و ائمه را دیدم و سلام کردم و مصافحه نمودم و بین من و امام صادق علیه السلام جریانی واقع شد که در خاطرم نماند. چون به حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف رسیدم سلام کردم و گریستم و گفتم ای مولای من! میترسم در این بیماری بمیرم و به آرزویم که علم و عمل نرسم فرمودند؛ نترس تو از این بیماری نمیمیری و خداوند تو را شفا میدهد و عمر طولانی میکنی سپس قدحی که در دستش بود به من داد من از آن نوشیدم و از بیماری بهبود یافتم و نشستم در حالی که اهل و خویشان من تعجب کرده بودند!!!!
قصه انتظار از علی نظری منفرد ص 234
آه که تو چقدر مهرباااااانی ❤❤❤❤و ما…..